دارای یک سر. آنکه یک سر دارد. (یادداشت مؤلف). - یک سر و دوگوش، لولو. کخ. بغ. فازوع. (یادداشت مؤلف) : گریه مکن بچه به هوش آمده بخواب جونم یک سر و دوگوش آمده. دهخدا. ، مطیع یک رئیس. (ناظم الاطباء) ، به اندازۀ سری. به اندازۀ سر یک نفر. - یک سر و گردن، به اندازۀ بلندی سر و گردنی: از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر سپهر یک سر و گردن ز فخربالیده. ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج). ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاد مژگانش کمان پرزور چون باشد خدنگ او رسا باشد. صائب (از آنندراج). قدت زسرو یک سر و گردن بود بلند شمشاد سایه پرور نخل جوان توست. ابوالبرکات منیر (از آنندراج). - یک سر و هزار سودا، شخصی که چندین خیالات لاطائل در سر داشته باشد در حق او این مثل صادق می آید. (آنندراج). ، یک سوی. از یک جانب تنها. (یادداشت مؤلف) : چه خوش بی مهربانی از دو سر بی که یک سر مهربانی دردسر بی. باباطاهر. همه هم گروهه به یک سر زنند به یک بارگی بر سکندر زنند. نظامی. ، سراسر باشد یعنی از یک سر چیزی تا سر دیگرش به یک نسبت باشد. (برهان). یک چیز تمام. (از آنندراج). از آغاز تا انجام. (ناظم الاطباء). پاک. با تمامی اجزاء. از سر تا بن، سراسر. با هم. (ناظم الاطباء). از سر تا بن. از آغاز تا سرانجام. تماماً. کلاً. (یادداشت مؤلف). سربه سر. سرتاسر: چو نزدیک ضحاک آمد شگفت سخنهای جمشید یکسر بگفت. فردوسی. شد آن شهر آباد یکسر خراب به سر بر همی تافتی آفتاب. فردوسی. چو در خانه شد آتشی برفروخت همه آلت خویش یکسر بسوخت. فردوسی. ز دادش جهان یکسر آباد بود دل زیردستان بدو شاد بود. فردوسی. تکژ نیست گویی درانگور او همه شیره دیدیم یکسر رزش. ابوالعباس. پس بفرمود شاه تا همه را گرد کردند پیش او یکسر. فرخی. خمی ز گردش دریا به راه پیش آمد گسسته شد ز ره امّید مردمان یکسر. فرخی. ز روزی که تو کف خود برگشادی همه شهر دینار گشته ست یکسر. فرخی. این هوای خوش و این دشت دلارام نگر وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر. فرخی. زمین زراغنگ و راه درازش همه سنگلاخ و همه شوره یکسر. عسجدی. هرکه را شعری بری یا مدحتی پیش آوری گوید این یکسر دروغ است ابتدا تا انتها. منوچهری. از سخای تو ناگوار گرفت خلق را یکسر و منم ناهار. لبیبی. چهارپای گوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب). تا نشناسی تو خداوند را مدح تو اورا همه یکسر هجاست. ناصرخسرو. از پارسی و تازی و از هندو و از ترک وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر. ناصرخسرو. برده گشتند یکسر این ضعفا وان دو صیاد هریکی نخاس. ناصرخسرو. همه ورزکاران اویند یکسر مسلمان و ترسا که زنار دارد. ناصرخسرو. جهان شده ست منور ز فر طلعت تو ز آفتاب منور شود جهان یکسر. امیرمعزی. چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر. امیرمعزی. سلطان بلنداختر شاهنشه دین پرور شاهی که ستد یکسر جباری جباران. امیرمعزی. یکسر ولایت غارت کردند. (مجمل التواریخ والقصص). یک ماه روزه داشت و پس از اتفاق عید بستند عقد بر همه آفاق یکسرش. خاقانی. بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم. خاقانی. پس این گوهر از گوش بستد زبانش به صد عذر در پایت افشاند یکسر. خاقانی. کسری و ترنج زر پرویز و ترۀ زرین بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان. خاقانی. عالم آسوده یکسر از چپ و راست چون نشست او قیامتی برخاست. نظامی. ملک نیز آنچه در ره دید یکسر یکایک بازگفت از خیر و از شر. نظامی. جهانداران شده یکسر پیاده به گرداگرد آن مهد ایستاده. نظامی. گرت با کسی هست کین کهن نژادش مکن یکسر از بیخ و بن. نظامی. شربت و ادویه و اسباب او از طبیبان ریخت یکسر آبرو. مولوی. ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ. ؟ (از صحاح الفرس). دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد. حافظ. ، بی استثناء. همه. پاک. بالتمام. جمله. (یادداشت مؤلف). همه باهم. همگی: همه برگرفتند یکسر خروش تو گفتی که ایران برآمد به جوش. فردوسی. به ما گفت یکسر همه مهترید نگر تا کسی را به کس نشمرید. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. دروغ است یکسر همه گفت اوی نباشد جز از اهرمن جفت اوی. فردوسی. چو پولی است این مرگ انجام کار بر این پول دارند یکسر گذار. اسدی (گرشاسب نامه ص 356). بلکه گر دیو سخن گوید و بی راه است عامه گمره تر دیوند همه یکسر. ناصرخسرو. حصار وخانه چو از خانیان تهی کردند شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر. امیرمعزی. ملک فرمود تا یکسر غلامان برون رفتند چو کبک خرامان. نظامی. به سان پرّ طوطی کوه و صحرا همه یکسر پر از مرجان و دیبا. نظامی. پیران قبیله نیز یکسر بستند بر این مراد محضر. نظامی. - یکسر کسی را بودن، سراسر و جمیعاً و بالتمام ازآن او بودن: همه پادشاهان مرا لشکرند سپاهی و شهری مرا یکسرند. فردوسی. ، تنها. (برهان) (آنندراج). منحصراً: مایۀ تخم همه خیرات یکسر راستی است راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب. ناصرخسرو. غافل منشین که از این کارکرد تو غرضی یکسر و دیگر هباست. ناصرخسرو. کسی کو پی رهبر و پیرگردد ره راست او راست از خلق یکسر. ناصرخسرو. ، مستقیم. یکراست. مستقیماً. بلاواسطه. (از یادداشت مؤلف). بلاتوقف در جایی و مقامی. (آنندراج). به خط مستقیم: به گفتار او سر برافراختند شب و روز یکسر همی تاختند. فردوسی. یکسر به میدان کوشک یعقوبی آمد. (تاریخ سیستان). فرمان چنان است این خیلتاش را که... چون آنجا رسید یکسر... به سرای فرودرود. (تاریخ بیهقی). از کسی باک ندارد و یکسر تا آن خانه می رود و قفلها بشکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). بوسهل گفت فرمانبردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر به دیوان خواجه آمد. (ایضاً ص 115). آن زنگیان خودبه زیر قلعه فرونیامده بودند و یکسر پیش شه ملک رفتند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). شاه اسکندر او را کرامت کرد و یکسر در شهر رفت و به ایوان شاه کید فرودآمد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). وز آنجا نیز یکران راند یکسر به قسطنطینیه شد سوی قیصر. نظامی. بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم. حافظ. حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یکسر ازکوی خرابات برندت به بهشت. حافظ. ، ناگهان. (از برهان) (ناظم الاطباء). غفلهً. (ناظم الاطباء). ناگاه. (آنندراج) ، به یک ضربت، هم جنس. (ناظم الاطباء) ، فوری. بدون درنگ
دارای یک سر. آنکه یک سر دارد. (یادداشت مؤلف). - یک سر و دوگوش، لولو. کخ. بُغ. فازوع. (یادداشت مؤلف) : گریه مکن بچه به هوش آمده بخواب جونم یک سر و دوگوش آمده. دهخدا. ، مطیع یک رئیس. (ناظم الاطباء) ، به اندازۀ سری. به اندازۀ سر یک نفر. - یک سر و گردن، به اندازۀ بلندی سر و گردنی: از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر سپهر یک سر و گردن ز فخربالیده. ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج). ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاد مژگانش کمان پرزور چون باشد خدنگ او رسا باشد. صائب (از آنندراج). قدت زسرو یک سر و گردن بود بلند شمشاد سایه پرور نخل جوان توست. ابوالبرکات منیر (از آنندراج). - یک سر و هزار سودا، شخصی که چندین خیالات لاطائل در سر داشته باشد در حق او این مثل صادق می آید. (آنندراج). ، یک سوی. از یک جانب تنها. (یادداشت مؤلف) : چه خوش بی مهربانی از دو سر بی که یک سر مهربانی دردسر بی. باباطاهر. همه هم گروهه به یک سر زنند به یک بارگی بر سکندر زنند. نظامی. ، سراسر باشد یعنی از یک سر چیزی تا سر دیگرش به یک نسبت باشد. (برهان). یک چیز تمام. (از آنندراج). از آغاز تا انجام. (ناظم الاطباء). پاک. با تمامی اجزاء. از سر تا بن، سراسر. با هم. (ناظم الاطباء). از سر تا بن. از آغاز تا سرانجام. تماماً. کلاً. (یادداشت مؤلف). سربه سر. سرتاسر: چو نزدیک ضحاک آمد شگفت سخنهای جمشید یکسر بگفت. فردوسی. شد آن شهر آباد یکسر خراب به سر بر همی تافتی آفتاب. فردوسی. چو در خانه شد آتشی برفروخت همه آلت خویش یکسر بسوخت. فردوسی. ز دادش جهان یکسر آباد بود دل زیردستان بدو شاد بود. فردوسی. تکژ نیست گویی درانگور او همه شیره دیدیم یکسر رزش. ابوالعباس. پس بفرمود شاه تا همه را گرد کردند پیش او یکسر. فرخی. خمی ز گردش دریا به راه پیش آمد گسسته شد ز ره امّید مردمان یکسر. فرخی. ز روزی که تو کف خود برگشادی همه شهر دینار گشته ست یکسر. فرخی. این هوای خوش و این دشت دلارام نگر وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر. فرخی. زمین زراغنگ و راه درازش همه سنگلاخ و همه شوره یکسر. عسجدی. هرکه را شعری بری یا مدحتی پیش آوری گوید این یکسر دروغ است ابتدا تا انتها. منوچهری. از سخای تو ناگوار گرفت خلق را یکسر و منم ناهار. لبیبی. چهارپای گوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب). تا نشناسی تو خداوند را مدح تو اورا همه یکسر هجاست. ناصرخسرو. از پارسی و تازی و از هندو و از ترک وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر. ناصرخسرو. برده گشتند یکسر این ضعفا وان دو صیاد هریکی نخاس. ناصرخسرو. همه ورزکاران اویند یکسر مسلمان و ترسا که زنار دارد. ناصرخسرو. جهان شده ست منور ز فر طلعت تو ز آفتاب منور شود جهان یکسر. امیرمعزی. چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر. امیرمعزی. سلطان بلنداختر شاهنشه دین پرور شاهی که ستد یکسر جباری جباران. امیرمعزی. یکسر ولایت غارت کردند. (مجمل التواریخ والقصص). یک ماه روزه داشت و پس از اتفاق عید بستند عقد بر همه آفاق یکسرش. خاقانی. بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم. خاقانی. پس این گوهر از گوش بستد زبانش به صد عذر در پایت افشاند یکسر. خاقانی. کسری و ترنج زر پرویز و ترۀ زرین بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان. خاقانی. عالم آسوده یکسر از چپ و راست چون نشست او قیامتی برخاست. نظامی. ملک نیز آنچه در ره دید یکسر یکایک بازگفت از خیر و از شر. نظامی. جهانداران شده یکسر پیاده به گرداگرد آن مهد ایستاده. نظامی. گرت با کسی هست کین کهن نژادش مکن یکسر از بیخ و بن. نظامی. شربت و ادویه و اسباب او از طبیبان ریخت یکسر آبرو. مولوی. ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ. ؟ (از صحاح الفرس). دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد. حافظ. ، بی استثناء. همه. پاک. بالتمام. جمله. (یادداشت مؤلف). همه باهم. همگی: همه برگرفتند یکسر خروش تو گفتی که ایران برآمد به جوش. فردوسی. به ما گفت یکسر همه مهترید نگر تا کسی را به کس نشمرید. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. دروغ است یکسر همه گفت اوی نباشد جز از اهرمن جفت اوی. فردوسی. چو پولی است این مرگ انجام کار بر این پول دارند یکسر گذار. اسدی (گرشاسب نامه ص 356). بلکه گر دیو سخن گوید و بی راه است عامه گمره تر دیوند همه یکسر. ناصرخسرو. حصار وخانه چو از خانیان تهی کردند شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر. امیرمعزی. ملک فرمود تا یکسر غلامان برون رفتند چو کبک خرامان. نظامی. به سان پرّ طوطی کوه و صحرا همه یکسر پر از مرجان و دیبا. نظامی. پیران قبیله نیز یکسر بستند بر این مراد محضر. نظامی. - یکسر کسی را بودن، سراسر و جمیعاً و بالتمام ازآن ِ او بودن: همه پادشاهان مرا لشکرند سپاهی و شهری مرا یکسرند. فردوسی. ، تنها. (برهان) (آنندراج). منحصراً: مایۀ تخم همه خیرات یکسر راستی است راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب. ناصرخسرو. غافل منشین که از این کارکرد تو غرضی یکسر و دیگر هباست. ناصرخسرو. کسی کو پی رهبر و پیرگردد ره راست او راست از خلق یکسر. ناصرخسرو. ، مستقیم. یکراست. مستقیماً. بلاواسطه. (از یادداشت مؤلف). بلاتوقف در جایی و مقامی. (آنندراج). به خط مستقیم: به گفتار او سر برافراختند شب و روز یکسر همی تاختند. فردوسی. یکسر به میدان کوشک یعقوبی آمد. (تاریخ سیستان). فرمان چنان است این خیلتاش را که... چون آنجا رسید یکسر... به سرای فرودرود. (تاریخ بیهقی). از کسی باک ندارد و یکسر تا آن خانه می رود و قفلها بشکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). بوسهل گفت فرمانبردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر به دیوان خواجه آمد. (ایضاً ص 115). آن زنگیان خودبه زیر قلعه فرونیامده بودند و یکسر پیش شه ملک رفتند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). شاه اسکندر او را کرامت کرد و یکسر در شهر رفت و به ایوان شاه کید فرودآمد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). وز آنجا نیز یکران راند یکسر به قسطنطینیه شد سوی قیصر. نظامی. بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم. حافظ. حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یکسر ازکوی خرابات برندت به بهشت. حافظ. ، ناگهان. (از برهان) (ناظم الاطباء). غفلهً. (ناظم الاطباء). ناگاه. (آنندراج) ، به یک ضربت، هم جنس. (ناظم الاطباء) ، فوری. بدون درنگ
خداوند ادراک و فهم و شعور باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری). یعنی خداوند فهم، چه ’سار’بمعنی صفت و ’سر’ هر دو آمده... (فرهنگ رشیدی). یعنی خداوند فهم و دانش که در سرش هوش باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) : به جود اونرسد دست هیچ زیرکسار به فضل او نرسد عقل هیچ دانشمند. رودکی. چرا این مردم دانای زیرکسار فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است. خسروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیاید آسان از هر کسی جهانبانی اگرچه مرد بود چربدست وزیرکسار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279). ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد میان هر یک چون فرق کرد زیرکسار. ابوالهیثم (شرح قصیدۀ فارسی ص 63). عمر تو زرّیست سرخ و مشک او خاکی است خشک زر به نرخ خاک دادن کار زیرکسار نیست. ناصرخسرو. در جهان هیچ آدمی مشناس بتر از ریش گاو زیرکسار. مسعودسعد. آنکه او منصف است و زیرکسار نشمارد به بازی این گفتار. سنائی. در این مقطع به سعدالملک بر نتوان دعا گفتن که اندر کار خود دانا و زیرکسار و هشیارم. سوزنی. بزرگزاده و باحشمت است و بادولت لطیف خلق و جوانمرد و راد و زیرکسار. سوزنی. هر دو جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. طوطی من مرغ زیرکسار من ترجمان فکرت و اسرار من. مولوی
خداوند ادراک و فهم و شعور باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری). یعنی خداوند فهم، چه ’سار’بمعنی صفت و ’سر’ هر دو آمده... (فرهنگ رشیدی). یعنی خداوند فهم و دانش که در سرش هوش باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) : به جود اونرسد دست هیچ زیرکسار به فضل او نرسد عقل هیچ دانشمند. رودکی. چرا این مردم دانای زیرکسار فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است. خسروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیاید آسان از هر کسی جهانبانی اگرچه مرد بود چربدست وزیرکسار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279). ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد میان هر یک چون فرق کرد زیرکسار. ابوالهیثم (شرح قصیدۀ فارسی ص 63). عمر تو زرّیست سرخ و مشک او خاکی است خشک زر به نرخ خاک دادن کار زیرکسار نیست. ناصرخسرو. در جهان هیچ آدمی مشناس بتر از ریش گاو زیرکسار. مسعودسعد. آنکه او منصف است و زیرکسار نشمارد به بازی این گفتار. سنائی. در این مقطع به سعدالملک بر نتوان دعا گفتن که اندر کار خود دانا و زیرکسار و هشیارم. سوزنی. بزرگزاده و باحشمت است و بادولت لطیف خلق و جوانمرد و راد و زیرکسار. سوزنی. هر دو جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. طوطی من مرغ زیرکسار من ترجمان فکرت و اسرار من. مولوی
تیره مغز. تیره رای. تیره خرد: کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر. سوزنی. ، سیاه سر. که سری تیره و سیاه دارد: زردی در آفتاب بقای حسود شاه از سیر تیره سر قلم زردفام تست. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تیره مغز. تیره رای. تیره خرد: کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر. سوزنی. ، سیاه سر. که سری تیره و سیاه دارد: زردی در آفتاب بقای حسود شاه از سیر تیره سر قلم زردفام تست. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون. سالخورده: یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام. فردوسی. پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی. فردوسی. پدر پیره سر بود و برنا دلیر ببسته میان را بکردار شیر. فردوسی. چو کاوس شد بی دل و پیره سر بیفتاد ازو نام و فر و هنر. فردوسی. چرا بایدم زنده با پیره سر بخاک اندرافکنده چندین پسر. فردوسی. ، سالخوردگی. پیری: جهاندیده گودرز با پیره سر نه پور و نبیره نه بوم و نه بر. فردوسی. همان شاه لهراسپ با پیره سر همه بلخ ازو گشت زیر و زبر. فردوسی. چنین گفت گودرز با پیره سر که تا من بمردی ببستم کمر. فردوسی. ابا پیره سر تن برین رزمگاه بکشتن دهم پیش ایران سپاه. فردوسی
پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون. سالخورده: یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام. فردوسی. پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی. فردوسی. پدر پیره سر بود و برنا دلیر ببسته میان را بکردار شیر. فردوسی. چو کاوس شد بی دل و پیره سر بیفتاد ازو نام و فر و هنر. فردوسی. چرا بایدم زنده با پیره سر بخاک اندرافکنده چندین پسر. فردوسی. ، سالخوردگی. پیری: جهاندیده گودرز با پیره سر نه پور و نبیره نه بوم و نه بر. فردوسی. همان شاه لهراسپ با پیره سر همه بلخ ازو گشت زیر و زبر. فردوسی. چنین گفت گودرز با پیره سر که تا من بمردی ببستم کمر. فردوسی. ابا پیره سر تن برین رزمگاه بکشتن دهم پیش ایران سپاه. فردوسی
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) : به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست. رودکی. پس آنگه چنین گفت با کوهزاد که ای دزد خیره سر بدنژاد. فردوسی. بدو گفت شاه ای بد خیره سر چرا آمده ستی بدین بوم و بر. فردوسی. همش خیره سر دید و هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان. فردوسی. گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. قریع الدهر. دژم گفتش افریقی جنگجوی که رو خیره سر پهلوان را بگوی. اسدی (گرشاسبنامه). گفت موسی های خیره سر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی. مولوی. باز بر زن جاهلان غالب شوند زانکه ایشان تند و بس خیره سرند. مولوی. زود باشد که خیره سر بینی بدو پای اوفتاده اندر بند. سعدی (گلستان). که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم. سعدی (بوستان). وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ. سعدی (گلستان). ، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) : چنین گفت پس کای گرامی دبیر تو کاری چنین بر دل آسان مگیر شهنشاه ما خیره سر شد بدان که خلعت فرستادش از دوکدان. فردوسی. پدر کشته و کشته چندان پسر بماند اندر آن درد و غم خیره سر. فردوسی. چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک. لبیبی. سپهدار از اندیشه شد خیره سر همی گفت این بخش یزدان نگر. اسدی. بهو ماند بیچاره و خیره سر شدش خیره گیتی ز دل تیره تر. اسدی
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) : به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست. رودکی. پس آنگه چنین گفت با کوهزاد که ای دزد خیره سر بدنژاد. فردوسی. بدو گفت شاه ای بد خیره سر چرا آمده ستی بدین بوم و بر. فردوسی. همش خیره سر دید و هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان. فردوسی. گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. قریع الدهر. دژم گفتش افریقی جنگجوی که رو خیره سر پهلوان را بگوی. اسدی (گرشاسبنامه). گفت موسی های خیره سر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی. مولوی. باز بر زن جاهلان غالب شوند زانکه ایشان تند و بس خیره سرند. مولوی. زود باشد که خیره سر بینی بدو پای اوفتاده اندر بند. سعدی (گلستان). که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم. سعدی (بوستان). وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ. سعدی (گلستان). ، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) : چنین گفت پس کای گرامی دبیر تو کاری چنین بر دل آسان مگیر شهنشاه ما خیره سر شد بدان که خلعت فرستادش از دوکدان. فردوسی. پدر کشته و کشته چندان پسر بماند اندر آن درد و غم خیره سر. فردوسی. چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک. لبیبی. سپهدار از اندیشه شد خیره سر همی گفت این بخش یزدان نگر. اسدی. بهو ماند بیچاره و خیره سر شدش خیره گیتی ز دل تیره تر. اسدی